
چگونه و با چه مقدماتی میتوان شعار «مرگ بر نئولیبرالیسم» را نقد کرد؟ (یک بحث کوتاه آموزشی)
ویژگی بخش عمدهای از تحلیهای «چپ» از دههها پیش تا کنون و از آن جمله بحثهای اخیر در مورد «نئولیبرالیسم»، پیشبرد امر «سیاستزدایی» در فضایی به شدت سیاسی است. انگیزهها، استدلالها و اصطلاحات ظاهرا «سیاسی» است اما در پایان خواننده در «برهوت عاملیت» رها میشود و بدون آن که ریسمان استواری به دستش بدهند و «چه باید کرد»ش را پاسخ گویند، به حال خود وانهاده میشود تا اسیر مار و عقرب یا فریفتۀ سراب ساختهشده به دست غولهای بیابان شود. نتیجۀ این تحلیلها برای پویندهای به دنبال راهیابی مانند مبتلا شدن به مرض استسقاست: هر چه کاسه کاسه از آبهای گوارای «تحلیل» و «تئوری» مینوشد، جگر چاک چاکشدۀ چارهجوییاش ذرهای و لحظهای خنک نمیشود. بارزترین جلوۀ این معضل را میتوان در این مورد خلاصه کرد که هیچکدام از این تحلیلها «تئوری دولت» ندارند و به تمامیت «دولت» در سطوح و لایههای گوناگون انتزاع و انضام نمیپردازند. لذا عناصر مختلف دخیل در این دست تحلیهای «سیاسی»، در محیطی فاقد نظم و نسق به حال خود رها میشوند و بدون این که وزن و تاثیر نسبیشان در شکلدهی به یک بزنگاه ارزیابی شود، تنها به حال فضلفروشی نویسنده و گیجکردن مخاطب مفید است. فقدان انسجام و جامعیت یک تحلیل سیاسی و محور آن یعنی مقولۀ «دولت»، تنها به یک شکل قابل جبران آنست و آن هم عاملیت اغراقشده بخشیدن به یک یا چند عنصر دیگر است؛ مثلا در یک تحلیل این امر با بازگداشتن دست یک فرد یعنی حسن روحانی در سناریوی اکشنی حاصل میشود که الهامگرفته از صفحۀ نقد سینمایی روزنامههاست. در اینجا مشخصا به تحلیل آقای نادر فتورهچی اشاره داریم؛ تحلیل ایشان حول سناریوسازی و شخصیتپردازی از یک فرد بنا شده است: حسن روحانی؛ حسن روحانی آن فعال ما یشاء و سوپرمنی است که طی این تحلیل و در محیطی که ظاهرا همگان غیر از او به هیات سنگ درآمدهاند، به هر ترفند و شعبدهای دست میزند، میبرد و میدوزد و میکَشَد و میآویزد تا «پروژۀ گذار» را با موفقیت سازمان دهد و بر همه از خامنهای تا سپاه، مردم، اپوزیسیون و شبهاپوزیسیون تحمیل کند. این که در جریان این عملیات محیرالعقول او بر کدام منبع و پایگاه قدرت یا جریان اجتماعی تکیه دارد، اصلا معلوم نیست. در تحلیل او از بخشهای مختلف رژیم و بلوک قدرت تا طبقات و اقشار اجتماعی، جنبشها، احزاب و سازمانهای سیاسی هم خبری نیست. این نوع میداندادن به نقش آفرینی روحانی در سناریوی فتورهچی در خدمت اثبات تز قدیمی اوست که: «گذار» یعنی تبدیل نظم اقتصاد کنونی و رژیم جمهوری اسلامی به یک «اقتصاد نئولیبرال» و «رژیم متعارف کاپیتالیستی» بدون آن که آب در دل کسی تکان بخورد و خون از دماغ کسی بیاید، روی خواهد داد چرا که مورد توافق طیفی سیاسی است که از خامنهای تا رضا پهلوی و از کیهان تا «من و تو» و از الهام چرخنده تا مسیح علینژاد را در بر میگیرد. فتورهچی چاوشی کاروانی است دارای متاعی مسموم و خود او، حامل خبری شوم: «همه» و مطلقا «همه» بر روی «گذار» توافق دارند، حزبی و سازمانی نداریم، مردم هیچکاره و منفعلاند و قادر به انجام هیچکاری نیستند. این کاروانی است که قافلهسالار آن روحانی است. به برهوت عاملیت خوش آمدید. اینجا سنگستانی که تنها شهریار آن یک «رجل» سیاسی ورشکسته و در هم شکسته است. فتورهچی با شور و شوق ستونهای سنگی این شهر را براق میکند تا نور حقیقت را در ذهن مخاطب بتاباند اما با این کار تنها به «چپ مدافع حرم» چراغ سبز نشان میدهد. چسباندن بررسی تطبیقی دو نمونۀ روسیه و چین به «تنگ» موضوع در خدمت هیجان بیشتر بخشیدن به سناریوی ساختهشده پیرامون شخص روحانی است. یاس فتورهچی، یک یاس جنبشی و تاریخی است: برای او که در دامان روزنامههای دوم خردادی، مشق تحلیل و سیاست کرده، خارج از این دایره بسته هیچ آیندهای قابل تصور نیست؛ با جبونی خاتمی، خیانت میرحسین و نشستن روحانی بر اریکۀ این «جنبش»، دیگر نمیتوان به هیچچیز امید داشت و البته برای «جنبشی» که پیش از سال ۱۳۷۶ ، قابل جمع کردن در اتاقهای «دفتر تحکیم وحشت» و فولکس «سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی» و چند قدم پیشتر از آن و در یکی از روزهای خوش «دوران طلایی»، قابل محو شدن در کلیت پیکر هیولاست، چنین یاس و چشمانداز تیرهای کاملا منطقی و قابل فهم است. کافی است کارنامۀ مقاومت ضد فاشیستی و جانفشانیهای آن از سال ۱۳۵۸ تا امروز را جلوی صورت این «مارکسیستهای پس از عبور از خاتمی» بگیرید تا از واکنشها و خطوط چهرهشان واقعیت این همسرشتی را بخوانید. به رغم همۀ اینها باز هم باید گفت متن فتورهچی منسجمترین دفاعی بود که میشد از طرح شعار «مرگ بر نئولیبرالیسم» به عنوان یک شعار «راهبردی» ارائه داد و در عین حال تناقضات، حفرهها و ضعفهای کشندۀ آن را ناخواسته آشکار ساخت.
در چپ اکونومیست سابق و کنونی، این خلاء به شکل مصنوعی با حضور زمخت و نخراشیده و تراش تحلیلینخوردۀ «طبقات» یا «امپریالیسم» (با همین لختی و بی در و پیکری) و یا اخیرا «نئولیبرالیسم» پر میشود. سابقا جدولی از طبقات میکشیدند و آن را با خطوط مستقیم به احزاب وصل میکردند و یا بدون مقدمه و تمهید مراحل و واسطهها «امپریالیسم» را به وسط معرکۀ جدالهای روزمره میکشاندند و تمام جزییات و دقائق صحنه و لحظه را خرد و خاکشیر میکردند. به تحلیلهای امروز «ژنرالها» نگاه کنید: همه در عالم «اقتصاد» به دنبال فرشتۀ نجاتبخش تحلیلی خود میگردند: یکی از «مالداری اسلامی» میگوید، یکی از «نظام رانتی آخوندی» و دیگری از «سرمایهداری رانتی-نظامی-دینی». البته در یک تحلیل سیاسی از تاریخ معاصر و بزنگاه کنونی ایران، پرداختن به نوع «ویژه» بودن مناسبات اقتصادی شکلبندیهای اقتصادی-اجتماعی آن بیتردید لازم است ولی نه به شکل کیلویی و با در هم آمیختن بدون دقت تمامی سطوح و ساحات قابل تصور. در بین نظریهپردازان مارکسیست در ایران تنها شهید بنیانگذار، چریک فدایی خلق کبیر، بیژن جزنی توانست اهمیت تفکیک سطوح و محوریت موضوع دولت را در بیابد و به همین خاطر به عنوان یکی از دو استراتژیست برجستۀ تاریخ جنبش کمونیستی ایران (در کنار بنیانگذار کبیر دیگر، مسعود احمدزاده) قد برافراشت. جالب است که در بین نویسندگان راست اعم از لیبرال و ناسیونالیست، توجه به مسالۀ دولت، برجستگی بیشتری دارد اما اشکال در آنجاست که این جماعت وامانده از زاویۀ دولهها و سلطنههای عصر قاجار و اولین فارغالتحصیلان مدارس عهد امیرکبیر به مسائل تاریخی و سیاسی مینگرند و به باورشان هنوز باید چند صد سال دیگر بگذرد تا بتوان با یک نگرش شسته و رفتۀ طبقاتی به مسائل دیروز و امروز این جامعه نگریست. یافتهها و بافتههایی مثل «دولت پاتریمونال»، «رژیم سلطانی»، «دولت شبهمدرن»، «استبداد ایرانی و جامعۀ کلنگی»، «تداوم فرهنگ ایرانشهری» و … از جمله افاضات و اضافات نسل جدید نویسندگان دارالفنونی به تئوری سیاسی در ایران است.
ما، به عنوان مارکسیست-لنینیست، دانشآموزان و توشهاندوزان مکتب مارکس، انگلس، لنین، استالین، مائو و سپس آنتونیو گرامشی و لویی آلتوسر و آنگاه جزنی و احمدزاده هستیم. از دیدگاه ما، دولت، حتی در معنایی بسیار عامتر و از حیث هستیشناختی نیز «عمود خیمۀ» هر «وضعیت/ موقعیت» و «شمارندۀ اعظم» است. بدون بازنمایی فرانمودهها توسط «دولت وضعیت»، هیچگاه فاصله و «عرصۀ رخدادپذیر»ی پدید نمیآید که در آن «زور کردن» امر واقع و داو «رستاخیز» معنا و موضوعیت داشته باشد. در ساحت «ماتریالیسم تاریخی» نیز به رغم بغرنج بودن مباحث و مقولات، به سادهگویی و شفافسازی خو کردهایم. از نظر ما در سلسله مراتب و سطوح مختلف تحلیل مارکسیست-لنینیستی از یک جامعۀ مشخص میتوان به این ترتیب حرکت کرد:
نخست، «ساخت اجتماعی» و در محدودۀ آن: تولید، روابط تولید و نیروهای مولده یعنی «ساخت اقتصادی» و سپس «ساخت ایدئولوژیک» و سپس «ساخت حقوقی سیاسی» (که در مرکز آن «دولت» قرار دارد)؛ از ترکیب و تلاقی خاص و یگانۀ این سه ساخت در سطح نظری و انتزاعی، مفهوم «شیوۀ تولید» و در سطح مشخص و انضمامی، «فُرماسیون» یا همان «شکلبندی» یا «صورتبندی»های اجتماعی-اقتصادی پدید میآیند. مثال: شیوۀ تولید سرمایهداری و فرماسیون اجتماعی-اقتصادی ایران کنونی. بین این دو نیز نسبت مشخصی وجود دارد: هر فرماسیون اجتماعی در تاریخ خود محصول جوشخوردگی چند شیوۀ تولید است که «خود ویژگی» یعنی ویژگی کاملا خاص و منحصر به فرد آن را در مقایسه با سایر فرماسیونها و در طول زمان به رخ میکشد. معدودی از فرماسیونهای اجتماعی-اقتصادی همگن مانند انگلستان قرن نوزدهم، تا حد قابل توجهی به یک تصویر «ناب» و بدون «زوائد» از شیوۀ تولید نزدیک میشوند اما حتی در همین موارد نیز فاصلۀ قابل توجهی بین دو سطح موجود است و آنها را نمیتوان کاملا بر هم منطبق دانست. همین ویژگی فرماسیون اجتماعی-اقتصادی انگلستان قرن نوزدهم به مارکس این امکان را داد تا بررسی «جهان صغیر» کاپیتالیسم بریتانیا را دستمایهای برای پروراندن یک نظریۀ عمومی دربارۀ شیوۀ تولید سرمایهداری در «کاپیتال» قرار دهد. اما آثاری مانند «وضعیت طبقۀ کارگر انگلیس» از انگلس کبیر و «شکلگیری طبقۀ کارگر انگلستان» اثر ای.پی.تامپسون هشدار و تلنگر محکمی در جهت این یادآوری مهم است که حتی در این موارد خاص هم فاصلۀ مشخص و مهمی بین سطوح تحلیل وجود دارد و درآمیختن آنها با هم خطاست.
از این نکات میتوان به استنتاج نکات زیر رسید:
- هر بحثی که در مورد فرماسیون اجتماعی-اقتصادی یک کشور در یک دوران خاص ارائه شود و مانند اکثر تحلیلهای چپ موجود بتوان با تسامح بسیار در این حیطه گنجاند، تنها یک گام و گام اول در مقولۀ استراتژی و تعیین راهبرد است و نمیتوان از آن مستقیما به سطح تعیین شعار و تاکتیک پرید.
- روند ورود از تحلیل عمومی و انتزاعی به سطح سیاست، راهبرد و تاکتیک، روندی است که با گذر از انتزاع به انضمام، از نظریۀ عمومی به تحلیل مشخص، از شباهتها به تمایزها، از همسرشتیها به خود-ویژگیها و به تعبیر منطقیون از «جنس» به «فصل» مشخص میشود و در نهایت به عبارت کلیدی و طلایی لنین یعنی «تحلیل مشخص از شرایط مشخص» میرسد. بر این اساس میتوان گفت هر تحلیلی که مسیر معکوس را طی کند و از «خواص» به «تحلیل عام» برسد، از مقولات استراتژی و تاکتیک فاصله گرفته و به «نظریۀ ناب» نزدیک میشود اما اگر این کار را تحت جستجو برای یافتن راهکار و شعار صحیح سیاسی انجام دهد، آنگاه دیگر به وادی «سیاستزدایی» زیر لوای «سیاست انقلابی» و «عقیمسازی» تحت عنوان «زایندگی» گام گذاشته است. ریختن فلهای و کیلویی تعدادی از فرماسیونهای اجتماعی-اقتصادی با تاریخ و ویژگیهای کاملا متفاوت در گونی «نئولیبرالیسم» و این سو و آن سو کشیدن آن به عنوان «راهبرد انقلابی» تنها در ذیل یک کسب و کار سیاسی برای فروش اولویتهای و ترجیحات سیاسی «چپ مدافع حرم» با مارک «انترناسیونالیسم» و «استراتژی انقلابی» قرار میگیرد.
- اولین انحراف خطرناک رادیکالنمایانه یعنی «نابگرایی» یا «پیوریسم» دقیقا بر همین زمینه متولد میشود. این انحراف که ممکن است با اغراض سیاسی متفاوت پر و بال داده شود، از در هم ریختن فاصلۀ موجود بین مقولات «شیوۀ تولید» و «فرماسیون اجتماعی-اقتصادی» تغذیه میکند و سعی میکند مستقیما از شیوۀ تولید راه میانبر و مستقیمی به عرصۀ سیاست یعنی علم و هنر چارهجویی در شرایط مشخص بزند. این نوع استدلال پیوریستی امروز در بستر اصلی چپ واقعا موجود به یک پیشفرض مستحکم تبدیل شده که با فراگیر شدن مناسبات سرمایهداری در جهان، دیگر در همه جا تضاد ناب و بی «حشو و زوائد» کارگر و بورژوا تنها تضاد اساسی موجود است و انقلاب کارگری و برقراری سوسیالیسم به شکل بلاواسطه در دسترس قرار دارد. در اینجا دقیقا همان مسیر معکوس حرکت از شرایط مشخص به سطوح خالصتر تئوریک و به تعبیر آنتونیو گرامشی پناهگرفتن در «عمارت انتزاعات» را میتوان دید و چون این کار تحت عنوان «سیاست کمونیستی و پرولتری» انجام میشود، جز به «سیاستزدایی» کامل راه نمیبرد چرا که قادر به ارائه رهنمودهای صحیح در شرایط مشخص و بسیار خاص در هر بزنگاه نیست و با حکم صادر کردن از موضع دگماتیک و تلاش برای تپاندن بیواسطۀ مفاهیم عام در شرایط مشخص، به ناتوانی و سترونی سیاسی، انزوا و در طول زمان به فرسایش تدریجی، تشتت بیپایان و تشنج مکرر میانجامد. هر فرمولی که از این عمارت باشکوه انتزاعی به بیرون داده میشود، توسط شرایط واقعی پس زده شده و مرجوعی میخورد. در چنین گیر و داری، راه برای دو واکنش ناخودآگاه باز میشود: خستگی و بُریدگی و ترک سنگر کمونیسم یا پافشاری و سماجت بر موضغ غلط تحت عنوان «سر موضع» بودن و «ماکزیمالیسم» با نشاندادن رفلکسهای جنونآمیز و یا انواع ترکیبی و خطرناکتر: بریدگی و یاس در زیر نقابی از اصولیگری.
- شرح مختصر ذکر شده در بند بالا، خلاصۀ محتوای تئوریک آن روندی است که بر سر چپ ایران در دو دهۀ ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ رفت؛ جمعی از دشمنان و مخالفان سازمان پیشتاز کمونیستی و انقلابی یعنی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در همراهی با بسیاری از سمپاتهای کماطلاع و آموزشندیدۀ آن در درون زندانها از همان سال ۱۳۵۲ بنای مخالفخوانی با مشی تازه در حال شکوفایی سازمان تحت عنوان «مبارزه جدا از توده و طبقۀ کارگر» و … نهادند. این مخالفت با تخمیر پیدا کردن در محیط بستۀ زندانها به تدریج به دو جریان عمومی گرایش به حزب توده که خود را نماینده و پرچمدار «مبارزه پرولتاریای جهانی» میدانست و انواع و اقسام محافل و گرایشهای ترکیبی با ظواهر ضد-تودهای و رادیکالتر منقسم شد. گرایش دوم موسوم به «خط سیاسی-تودهای» و سیاسیکار به تدریج از سال ۱۳۵۶ و با خروج از زندان به دهها محفل چند نفرۀ سیاسی که تحت عنوان «حزب» و «سازمان» و همگی آذینشده با نام «کارگر» و «در راه طبقۀ کارگر» اعلام موجودیت میکردند، تبدیل شد که تنها وجه اشتراک همۀ آنها مخالفت با «خلقگرایی» سازمان و مبارزۀ قهرآمیزش از موضعی دگماتیستی و نابگرایانه بود. از درون این گرایش دو خط موسوم به سه و چهار تولد یافت که رهاوردشان از مواجهه با شرایط مشخص پس از قیام بهمن ۱۳۵۷، ناکامی مطلق و شاخهزایی و بحران بیپایان بود. اما دگردیسی و متامورفیسم نهایی این گرایشها از سال ۱۳۶۰ و حول ضد-انقلاب تئوریک فردی به نام «منصور حکمت» و زیر لوای «مارکسیسم انقلابی» کلید خورد. حکمت که خاستگاهش آکادمیهای غربی بمثابه مصادیق بارز عمارات انتزاعساز بود، توانست برای یک دورۀ طولانی دیگر چپ شکستخورده، متشتت، بحرانزده و کمسواد ایران را با مسکنهای کوتاهمدت خود ناهشیار سازد و با سرگرمیهای تئوریک خود مشغول کند. اما تز «سرمایهداری در همه جا سرمایهداری است» در کردستان مابهازای واقعی و فاجعهبار خود را آشکار کرد: کومله که تا پیش از وحدت با حکمت و دوستانش و تشکیل «حزب کمونیست ایران»، یک جریان پیشتاز و رو به اعتلاء در جنبش مقاومت قهرآمیز خلق کرد بود، با پذیرش دیدگاههای حکمت و به بهای خطاهای نابودکنندهای مانند تضعیف تدریجی توان نظامی خود، درگیر طولانیمدت نظامی و فرساینده تحت عنوان «مبارزۀ طبقاتی» بین «نمایندۀ پرولتاریا» با حزب دموکرات به عنوان «نمایندۀ بورژوازی» و جستجو با ذرهبین به دنبال نشانههای «جنبش سوسیالیستی طبقۀ کارگر» در کردستان جنگزده و تحت سرکوب فاشیستی، به سراشیب سقوط و تشتت افتاد که تا امروز هم دامن آن را رها نکرده است. تلاش برای زایاندن «تشکلهای تودهای کارگری» از درون محافل «خبازان» در کردستان و یا تشکیل «حکومت شورایی» به عنوان آلترناتیو سیاسی توسط کارگران گرسنه و اعتصابکننده برای دریافت دستمزد معوقۀ خود، که هم و غم کل بازماندههای این جریانات به مدت پانزده سال وقف آن بوده است، از نشانههای تداوم لجوجانۀ همان خطوط است. از دل همین لجاجت، واگرایی، تشتت و انشعابهای پیدرپی که امروز به سطح انشعاب بین جمعهای چهار نفره و دو نفره رسیده است و انزوای مطلق نتیجۀ آن است، توده-اکثریت جدید یعنی «انکارگرایی» و «چپ مدافع حرم» با تظاهر به نشاندادن راه درست ظهور میکند. این حرکت پاندولی دیوانهکننده بین تودهایسم و کارگریسم که از سال ۱۳۵۵ بر هستی چپ ایران سایه انداخته است، باید متوقف شود.
دوم، بر بنیاد این «ساخت اجتماعی سه ساحتی»، میتوان به طرح موضوع طبقات و سپس چکیده و ثمرۀ تا اینجایِ تمام مقدمات یعنی «مبارزۀ طبقاتی» پرداخت:
- مبارزۀ طبقاتی در سه میدان اقتصادی، ایدئولوژیک و سیاسی (متناظر با سه عرصۀ ساخت اجتماعی) جریان پیدا میکند.
- مبارزۀ سیاسی، عالیترین شکل مبارزۀ طبقاتی و مبارزۀ قهرآمیز عالیترین شکل مبارزۀ سیاسی است.
- آماج اصلی و قطعی مبارزۀ طبقاتی، دولت حاکم بر وضعیت و حافظ منافع طبقات حاکمه، براندازی آن، کسب و تصرف قدرت دولتی و تبدیل آن به ابزاری برای پیشبرد انقلاب اجتماعی است. بر این اساس هر نگرشی که مبارزۀ طبقاتی در یک فرماسیون اجتماعی ملی را عمدتا معطوف به هدفی فرا-دولتی (مثل «امپریالیسم» به معنای دول امپریالیستی)، فرو-دولتی (یک بخش یا بخشهایی از اپوزیسیون یا شبهاپوزیسیون که در جایگاه قدرت حاکم قرار ندارد) و یا تخیلی (انواع نظرات آنارشیستی و شبهآنارشیستی مانند شاخههای مختلف «چپ نو»، اتونومیسم و …که همگی لزوم و مبرمیت تصرف قدرت دولتی را انکار میکنند) که از تعیین تکلیف و موضع در قبال دولت مستقر طفره میروند، نگرشهایی شدیدا انحرافی بوده و با چپروی و رادیکالیسم صوری و به حکم قانونمندیهای عرصۀ مبارزۀ طبقاتی، در خدمت تحکیم وضعیت و تثبیت و تداوم منافع طبقات حاکمه قرار میگیرند. هر گونه تحلیل و گرایش سیاسی و استراتژیک از آن جمله گرایشهای مورد اجماع نئولیبرالیستی در بین باندهای مختلف رژیم اسلامی میبایست در ارتباط با کلیت و ماهیت رژیم و و ویژگی خاص آن در این زمینه مورد بررسی قرار بگیرد و نه به شگل گل و گشاد و با یکسان پنداشتن فرماسیونهای اجتماعی متفاوت. بارزترین و رذیلانهترین شکل این انحراف را در شرایط امروز میتوان در توده-اکثریت جدید و «چپ مدافع حرم» دید که با بهانهتراشیهای عجیب با مضمون «در شرایط کنونی، اپوزیسیون از رژیم عقبماندهتر است» و «اینها از جمهوری اسلامی بدترند»،نه تنها از انجام وظایف صریح انقلابی سر باز زده بلکه به مزدور بیجیره و مواجب و عمله و اکره سفیه رژیم مستقر و سفاک کنونی تبدیل شدهاند. حمایت از یک دولت بورژوایی خاص که اطلاق صفت «مترقی» بر آن مجاز بوده، آن هم در شرایط ویژه و به شکل کاملا موقت و مشروط و مضیق (مثل دفاع از دولت دکتر مصدق، جمال عبدالناصر یا برخی دولتهای ترقیخواه آمریکای لاتین و آفریقا) استثنایی خلاف قاعده بوده و نیاز به تبیین بسیار دقیق و تعیین حدود، الزامات و تمهیدات بسیار محکم دارد که به طور قطع با هیچ تفسیر و با هر درجه از کش آوردن و تفسیر موسع، شامل حال رژیم مستقر در ایران از ابتدای حیات خود تا به امروز نخواهد شد؛ چرا که این رژیم از همان روز ۲۳ بهمن ۱۳۵۷ نه تنها لحظهای و ذرهای ترقیخواه نبوده بلکه در جهتگیریهای ارتجاعی، ضد انقلابی و جنایتکارانۀ خود گوی سبقت را از تمام موارد مشابه و اسلاف پیشین خود در تاریخ ربوده است.
تنها یک نقل قول از لنین و البته توجه به فحوای اصلی و روح کلامش میتواند کل تاریخ اکونومیسم ایرانی را دود کند و به هوا بفرستد:
«هر مبارزۀ طبقاتی، مبارزهای سیاسی است. میدانیم که اپورتونیستهای اسیر در بند عقاید لیبرالی، این اندیشۀ عمیق مارکس را اشتباه فهمیدهاند و سعی دارند آن را وارونه جلوه دهند. از میان این فرصتطلبان میتوان به اکونومیستها، برادران ارشد انحلالطلبان، نام برد. اینان فکر میکردند که هر برخورد طبقاتی از آغاز یک مبارزۀ سیاسی است؛ به همین دلیل بود که اکونومیستها مبارزه برای افزایش ۵ درصد حقوق را یک مبارزۀ طبقاتی به حساب میآوردند لیکن از در نظر گرفتن مبارزۀ طبقاتی در سطحی بالاتر و رشد یافتهتر در سطح تمام ملت و با اهدافی سیاسی سر باز میزنند. بدین ترتیب اکونومیستها، مبارزۀ طبقاتی را در حالت جنینی و نه در حالت رشدیافتۀ آن باز میشناختند. به عبارت دیگر، آنها در مبارزۀ طبقاتی تنها آنچه را برای بورژوازی لیبرال قابل تحمل بود، قبول میکردند و از حدود مجاز لیبرالها در زمینۀ قبول و بازشناسی مبارزۀ طبقاتی فراتر نمیرفتند. بدین ترتیب اکونومیستها به مردان سیاسی لیبرالها در میان کارگران تبدیل میشدند و درک مارکسیستی و انقلابی از مبارزۀ طبقاتی را نادیده میگرفتند. استدلال خود را ادامه دهیم: کافی نیست بگوییم مبارزۀ طبقاتی تنها زمانی به صورت حقیقی، قاطع و پیشرفته در میآید که در زمینۀ سیاسی گسترش یابد. در زمینۀ سیاسی نیز میتوان در زمینۀ سیاسی هم میتوان خود را به به طرح جزییات بیاهمیت محدود ساخت. همچنین میتوان عمیقتر شد و مسائل اساسی را مطرح کرد. مارکسیسم تنها زمانی میتواند مبارزۀ طبقاتی را کاملا توسعه داده و در «مقیاس تمام ملت» تلقی میکند که این مبارزه به بسط خود در زمینۀ سیاست و مسالۀ عمده در زمینۀ سیاست یعنی مسالۀ سازماندهی دولت را مورد سوال قرار دهد….لیبرالیسم حاضر است مبارزۀ طبقاتی را حتی در زمینۀ سیاسی بپذیرد ولی به یک شرط و آن هم آن که سازماندهی قدرت دولت خارج از دامنۀ عمل آن قرار بگیرد». (این مقاله در سال ۱۹۱۳ به نگارش در آمده است و به انگلیسی در این لینک در دسترس است:
https://www.marxists.org/archive/lenin/works/1913/may/31b.htm)
این پاراگراف از لنین را هم میتوان چکیدۀ مباحث استراتژیک کمونیستهای ایران از نیمۀ دهۀ ۱۳۴۰ تا به امروز دانست. اما به چه نحو؟ در اروپای اواخر قرن نوزدهم و حتی در مستبدترین و عقبماندهترین نظامهای سیاسیاش مانند رژیم تزاری با «اخرانا»ی بدنامش،سیر پیشروندۀ جریان و جنبش خود به خودی طبقۀ کارگر به رغم فراز و نشیبهای بسیار، هیچگاه قطع نشد و به مدتی نسبتا طولانی تداوم خود را حفظ کرد. این جنبش خود به خودی منجر به تشکل محافل خودجوش کارگری و صفی از رهبران و فعالین برجستۀ پرولتری شد که به دنبال چارهجویی و یافتن پاسخی برای «چه باید کرد»های خود بودند. به تدریج بین این محافل کارگری و روشنفکران انقلابی سوسیال دموکرات به شکل پراکنده و نامنظم ارتباطات و تماسهایی پدید آمد. نبوغ لنین در این بود که با تشخیص این واقعیت که به شکل خودانگیخته در حال رشدیابی بود، راهحل مناسب یعنی انتشار نشریۀ سراسری «ایسکرا» به عنوان نخ تسبیح این محافل پراکنده و سپس تشکیل حزب از بین آنان را ارائه داد. ارنست مندل در کتاب خود یعنی «نظریۀ لنینیستی سازماندهی» به روشنی این مدل کلاسیک را توضیح داده است. رهبران انقلابی بعدی به ویژه در «جهان سوم» با شرایط متفاوتی مواجه بودند. به عنوان مثال اعتصابات کارگری در کانتون (گوانگژوی کنونی) و شانگهای با واکنش حکومت چیان کای شک مواجه شد و به قتل عام وحشیانه و عجیب و گردنزدن صدها تن از رهبران کارگری در ملاء عام انجامید. نبوغ مائو هم در واکنش صحیح به این شرایط و کشف استراتژی جنگ آزادیبخش ملی و تشکیل ارتش رهاییبخش خلق بود. بنیانگذاران و نظریهپردازان کبیر سازمان چریکهای فدایی خلق هم در ایران و متناسب با واقعیات موجود سیاسی در جامعۀ تحت سلطۀ دیکتاتوری شاه که به اضعاف در دیکتاتوری اسلامی ادامه پیدا کرده است، به کشف راهحل صحیح انقلابی نائل شدند. آنها ویژگی سیاسی برجستۀ این دوران را پیدایش «دیکتاتوریهای جدید امپریالیستی» میدانستند که سفاکترین و سرکوبگرترین رژیمهای قرن نوزدهم از حیث توان و دامنۀ ایجاد اختناق، ابدا قابل مقایسه با آنها نیستند. سلطۀ چنین رژیمهایی محدودیتهای بسیاری در رشد عینی و ذهنی طبقۀ کارگر ایجاد میکند. در چنین جوامعی با جنبش کارگری به شکل کلاسیک خود مواجه نیستیم بلکه با اعتراضات و تحرکات جرقهای آن هم در واکنش غالبا دفاعی به سختترین شرایط تحمیلشده مانند حقوق معوقه مواجه هستیم که در خوشبینانهترین حالت، دربرگیرندۀ به تعبیر لنین، «اشکال نطفهای مبارزۀ طبقاتی» است. این جرقهها و خیزشهای دورهای، فاقد آن پیوستگی و تداوم کافی به مدت طولانی است که قادر باشد به «جنبش کارگری» (در معنای دقیق و علمی کلمۀ «جنبش») شکل دهد. در اینجا بار اصلی مسئولیت بر دوش جریان پیشتاز قرار میگیرد که علاوه بر تاکید بر استراتژی مبارزۀ قهرآمیز به منزلۀ یک آموزۀ کلاسیک، به تاکتیکهای قهرآمیز و در شرایط کنونی به باور ما، مقولۀ کلیتر «تاکتیکهای آگاهی بخش تروماتیک» به عنوان شکل محوری مبارزه برای در هم شکستن فضای ارعاب، نمایندگی آلترناتیو انقلابی در سطح ملی و در قبال کلیۀ مسائل اساسی جامعه، تبلیغ سراسری و ارتباط غیر مستقیم با طبقۀ کارگر که در میانمدت به ارتباط مستقیم بیانجامد، روی آورد. این، چکیدۀ اثر درخشان و دورانساز بنیانگذار کبیر سازمان، مسعود احمدزاده بود. این آموزهها با پشتوانۀ جانفشانی بیدریغ اعضای سازمان از رهبری تا سایر اعضا، در اولین برآمد سیاسی بعد از هفت سال یعنی در دوران پس از قیام ۱۳۵۷ صحت و درستی خود را در صحنۀ عمل به درخشانترین شکل به منصۀ ظهور رساند و سازمان را به بزرگترین و قدرتمندترین جریان انقلابی و مورد اعتماد طبقۀ کارگر ایران تبدیل کرد. اما افسوس که سازمان در آن زمان از سر گندیده و طعمۀ اپورتونیسم و خیانت شده بود. محافل اپورتونیست و کارگریست یا همان اکونومیستهای ایرانی از همان سالهای آغازین شکلگیری سازمان مانند غدد سرطانی از بیرون به عنوان انگل و زائده و از درون به عنوان فراکسیونیسم شروع به رشد و تکثیر کردند. آنها هنوز یک سال از شروع مبارزۀ جدی نگذشته بود که سازمان را به بیتوجهی به «مبارزات طبقۀ کارگر» متهم میکردند. آنها دقیقا به شیوۀ اکونومیستهای عصر لنین، اشکال نطفهای اعتراضات کارگری در شرایط سرکوب بیرحمانۀ ساواک و اختناق آریامهری را به عنوان «جنبش کارگری» و «مبارزۀ طبقاتی» معرفی میکردند و در واقع میخواستند آنچه از درون آثار کلاسیک خوانده بودند و به نحوی مغلوط فهمیده بودند، طابق النعل بالنعل بر شرایط پویای اجتماعی تحمیل کنند. نتیجۀ کار یعنی کوبیدن چماق چوبین دگماتیسم بر سندان فولادین واقعیات چیزی جز تکه تکه شدن و سرگیجه نبود؛ زمانی که کارگران در جریان قیام ۱۳۵۷ از کارخانهها بیرون میزدند و از چریکهای سابق اسلحه طلب میکردند، آنها در حال رفتن به کارخانهها برای کار صنفی بودند. زمانی که در سال ۱۳۶۰، میدان تقابل فاشیسم و مقاومت ضدفاشیستی به کوچهها و خیابانها کشیده شده بود، آنها به دنبال به راه انداختن اعتصاب و تحرکات صنفی در کارخانههایی بودند که در مشت آهنین شوراهای اسلامی با عضویت بخش بزرگی از کارگران فاشیست قرار داشت. ضد-انقلاب تئوریک منصور حکمت، این انحراف را به نقطۀ غیر قابل بازگشت رساند و در یک سیستم اکونومیستی کامل تثبیت کرد. حال نه تنها جرقههای اعتراضی و تحکات کمدامنۀ کارگری، «جنبش کارگری» خوانده میشد بلکه «کمونیسم» اساسا یک گرایش خودجوش و «طبیعی» کارگری دانسته شد و با این وصف از «کمونیسم کارگری»، نقش و جایگاه مبارزین کمونیست از «لیدر» مبارزات طبقاتی به «چیر لیدر»شدن برای تحرکات خود به خودی تبدیل شد؛ بار مسئولیت، کاملا از روی دوش «پیشتاز» برداشته و اسب به پشت گاری بسته شد. حال این وقت آزادشدۀ «مبارزان کمونیست» میبایست با چه مشغلهای پر شود؟
شرایط پس از آغاز دوران «استحالهطلبی» و فراگیر شدن اینترنت، اکونومیستهای ایرانی را به این فکر انداخت تا رویای «جنبش سوسیالیستی طبقۀ کارگر» و تشکیل «تشکلهای تودهای کارگری» در شرایط سلطۀ فاشیسم را با به راهانداختن برخی «محافل» و «کمیته»ها از اعضا و سمپاتهای خودشان که ارتباطاتی با بخشهای حاشیهای طبقۀ کارگر ایران و عمدتا در کردستان داشتند، تحقق بخشند. آخر اکونومیسم و «کمونیسم ناب کارگری» هنوز از تهماندۀ اعتبار مقاومت قهرآمیز «پوپولیستی» کومله در کردستان تغذیه میکند. حال «علنیگرایی» افسار گسیخته و لانسهکردن چهرههای علنی به عنوان «رهبر جامعه»، مد روز اکونومیستی بود. به زودی داس سرکوب شدید و قابل پیشبینی فاشیسم این محافل را که میخواستند بذر «تشکلهای تودهای کارگری» باشند، به جمعهایی در خود فرو رفته با انواع معضلات و حفرههای امنیتی و موجودیتهایی مجازی تبدیل کرد. در آخرین نمونه از شاهکارهای اکونومیستی، تماس آنها با کارگران اعتصاب کننده هفتتپه که به دنبال مقاومت در مقابل روفتهشدن کامل کارخانه به دست «بخش خصوصی» و دریافت حقوق معوقۀ خود بودند، به اسکاندال دیگری تبدیل شد. از یک طرف و با یک متد کاملا ضد-لنینیستی این مقاومت دفاعی و از سر استیصال، «آلترناتیو سوسیالیستی» خوانده شد و دهها نفر از مبارزین چُرتی مجازینویس به ناگاه از خواب پریدند و در وصف «ادارۀ شورایی کارخانهها و جامعه» با الهام از الگوی هفتتپه نوشتند. در عین حال این «مبارزۀ طبقاتی» که طبق متد لنینی علیالقاعده میبایست «سیاسی» باشد و طبقه را در مهمترین مباحث «ملی» نمایندگی کند، نه تنها در مقابل فجایع جاری در خوزستان مانند ستم ملی دهشتناک بر خلق عرب و بحران محیطزیستی کاملا سکوت کرد بلکه میرزابنهویسهای سایبری پیرامون آن، مبارزین معترض عرب را به «داعشی»، «وهابی»، «ارتجاعی»و … بودن متهم کردند.
- با تصرف قدرت سیاسی در جریان یک قیام تودهای یا جنگ آزادیبخش و برانداختن دولت مستقر و حافظ منابع طبقات حاکمه، زمان انهدام کامل این دولت و ایجاد یک دولت جدید به عنوان ابزار اصلی انقلاب اجتماعی و پیشبرد منافع پرولتاریا و سایر زحمتکشان در عرصههای گوناگون اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک و در جریان گذار تدریجی به سمت سوسیالیسم است. نام این دولت جدید، «دیکتاتوری پرولتاریا» است و لنین با صراحت و قاطعیت، مارکسیست را کسی میداند که قبول نظریۀ مبارزۀ طبقاتی را تا پذیرش ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا بسط و ادامه دهد. اگر تاکید بر این حقیقت و ضرورت مستلزم پذیرش اتهام «استالینیسم» و «اتاتیسم» است، ما این «اتهام» را با آغوش باز پذیرا شده و از متهمکنندگان خواهش میکنیم اگر «پراتیک» را به عنوان «محک صحت تئوریها» قبول دارند، در طول تاریخ چند قرن جنبشهای انقلابی و به ویژه در چهل سال اخیر، نمونه و جایگزین دیگری را نشان دهند که دست کم به شکل موقت قادر به پس زدن قدرت فائقۀ بورژوازی در مساحتی به اندازۀ یک شهر کوچک شده باشد.
سوم، هنوز در مسیر حرکت خود از انتزاعات تئوریک به سطوح انضمامی و مشخص وارد مرحلۀ نهایی نشدهایم. زندهترین و مشخصترین میدان محک مبارزۀ انقلابی یک «بزنگاه» است که میتواند در برگیرندۀ یک «آن» یا یک «دوران» از مبارزۀ طبقاتی باشد. لنین در آثار خود از «بزنگاه» تحت عنوان «لحظۀ حاضر» یا «موقعیت جاری» نام میبرد. ویژگی بارز این وضعیت، در هم آمیختگی تضادهای گوناگون یک فرماسیون اجتماعی یا مجموعهای از فرماسیونهای اجتماعی در معرکۀ کشاکش بین نیروهای سیاسی-اجتماعی گوناگون است. سهم بزرگ رهبر کبیر انقلابی، مائو تسه دون، ارائه چارچوبی علمی برای بررسی چنین موقعیتهایی در قالب نظریۀ تضادها بوده است. وظیفۀ انقلابیون در این سطح تشخیص تضادهای اصلی و عمده، بررسی و مطالعۀ دقیق و غیر جانبدارانۀ همۀ تضادها و یافتن سادهترین مسیر برای بسیج و جلب نیرو در جهت تدارک قیام، رهبری آن و کسب و تصرف قدرت سیاسی میباشد. برای سهولت کار میتوان تضادها را به سه جفت متفاوت تقسیمبندی کرد:
- تضاد اصلی و تضاد عمده
تضاد اصلی، تضادی است عمیق که بیانکنندۀ ماهیت یک پدیده است، از اول تا آخر حیات آن وجود دارد و با حل آن، پدیده به ماهیتی کاملا متفاوت تبدیل میشود. فراگیر شدن و بینالمللی شدن شیوۀ تولید کاپیتالیستی نخست بر این سطح از تضاد تاثیر میگذارد. مثلا اکونومیستهای ایرانی این تضاد اصلی را «تضاد کارگر-سرمایهدار» مینامند اما به باور ما به عنوان «هرس»، تضاد اصلی فرماسیون اجتماعی-اقتصادی ایران را مانند غالب فرماسیونهای دیگر باید تضاد «اردوی کار و طبیعت» با «اردوی سرمایه» معرفی کرد. اگر براندازی رژیم کنونی منجر به قدرت رسیدن سلطنتطلبان شود، این تضاد نه تنها تغییر نخواهد کرد بلکه احتمالا پس از مدت کوتاهی تشدید خواهد شد و در نتیجه وضعیت موجود به شکل بنیادین تغییر ماهیت نخواهد داد و به تغییراتی در سطح آزادیهای شخصی و مدنی محدود خواهد ماند. این تحولات در سطحی نخواهند بود که حتی بتوان آن را «انقلاب سیاسی» در تمایز با «انقلاب اجتماعی» دانست. انقلاب سیاسی تنها با انهدام کامل مستقر حاضر و زدودن تمامی سمهای آن ممکن خواهد بود اما سلطنتطلبان علنا میگویند که بوروکراسی و بدنۀ اداری و نظامی-امنیتی رژیم را مجددا به کار خواهند گرفت. به اعتقاد ما تضاد اساسی تنها با انقلاب سیاسی و انقلاب اجتماعی همزمان ممکن خواهد بود.
تضاد عمده: این تضاد در مرحلۀ خاصی از گسترش پدیده به وجود میآید و به شکل چشمگیر و محسوس جامعه را تحت تاثیر قرار میدهد و یا پتانسیل ایجاد این تاثیرگذاری را دارد. مهمتر از آن این است که حرکت به سمت حل تضاد اصلی «تضاد عمده» در دستگاه فکری آنان جای ندارد و میخواهند «تضاد اصلی» را بدون واسطه بر فرق شرایطی که فعلا حول موضوع دیگری به تحرک آمده است، فرو کنند. در نتیجۀ چنین تلاشی است که انزواگرایی، فرسایش و سپس انکارگرایی پیش میآید. یک نیروی انقلابی تنها با مبارزه قطعی و صادقانه حول تضاد عمده میتواند خود و نیروهای خلقی را در موقعیت بهتری برای حل تضاد اصلی قرار دهد. البته در بسیاری موارد تضاد اصلی و تضاد عمدۀ یک جامعه بر هم منطبق هستند اما چالش و مشکل زمانی پیش میآید که تضاد عمده موقتا یا به مدت زمان طولانی متفاوت با تضاد اصلی باشد. به عنوان مثال تضاد اصلی فرماسیون اجتماعی-اقتصادی فرانسه در دهۀ ۱۹۳۰ تضاد کار و سرمایه بود و حزب کمونیست فرانسه، رزمش را حول این محور سازماندهی میکرد. با شروع جنگ جهانی دوم و اشغال فرانسه در سال ۱۹۴۰ توسط حملۀ ناگهانی ارتش آلمان هیتلری، تضاد عمدهای متفاوت با تضاد اصلی ایجاد شد و آن هم مبارزۀ تمام نیروهای مخالف اشغال و طرفدار مقاومت در مقابل اشغالگران با نازیها و دستنشاندگان فرانسویشان یعنی حکومت ویشی به رهبری مارشال پتن بود که نیاز به یک تغییر ریل جدی و آرایش جدید از سوی حزب داشت که نزدیکی به به جریانات بورژوایی، مذهبی یا ناسیونالیست درگیر در نهضت مقاومت را میطلبید. حزب، به خاطر سابقۀ اختلافات قبلی و تغییر فضا ابتدا با لختی و کندی در این رابطه حرکت میکرد و در تطبیق خود با تضاد عمدۀ جدید تعللاتی داشت اما پس از مدتی سازمان و نیروی حزبی خود را در سنگر سازماندهی مقاومت ضد فاشیستی مردم فرانسه به کار گرفت و بعد از حملۀ آلمان نازی به اتحاد شوروی به آن ابعاد و شدت بیشتری بخشید. مبارزه و جانفشانی صادقانۀ اعضای حزب در این خط و شهادت بسیاری از آنان، باعث محبوبیت چشمگیر و فوقالعادۀ حزب در بین تمام اقشار و طبقات فرانسه شد و حزب با نام «حزب ده هزار شهید» شهرت یافت. با پایان جنگ و اشغال آلمان و تبدیل مجدد تضاد عمده به تضاد کار و سرمایه، حزب که از این آزمون کاملا سرافراز بیرون آمده بود، در موقعیت به مراتب بهتری نسبت به سالیان پیش از جنگ برای پرداختن به این تضاد قرار داشت. تضاد عمدۀ فرماسیون اجتماعی-اقتصادی ایران از ۲۳بهمن ۱۳۵۸ و موکدا و قطعا از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، تضاد خلق با دیکتاتوری فاشیستی حاکم و پایگاه داخلی و حامیان بینالمللی آن است. هر گونه مبارزۀ کمونیستی برای موفقیت باید از معبر پاسخگویی صادقانه و فداکارانه به این تضاد در صحنۀ نظر و عمل بگذرد. در بین چپهای ایران تعلل و عدم انطباق همه جانبه با الزامات خاص تضاد عمدۀ موجود، خود را یه شکل باز کردن یک جبهۀ کاملا موازی و همارز دیگر در مقابل شبهاپوزیسیون راست نشان میدهد. این چپ نمیفهمد که انزوای این شبهاپوزیسیون راست و شارلاتانهای پیرامون آن جز با مبارزۀ هر چه جدیتر و پیگیرانهتر در جهت حل تضاد عمده ممکن نخواهد بود و باز کردن یک جبهۀ موازی دیگر برای کلنجار با شبهاپوزیسیون راست تنها به تحلیل رفتن نیرو خواهد انجامید. جز در موارد خاص و ضروری نظیر همدستی عملی یا تبلیغاتی آنان با رژیم کنونی بر علیه انقلابیون، ایجاد یک خط موازی و هموزن مفید نخواهد بود. با درک تضاد عمده، باید بپذیریم که رژیم مستقر کنونی، مخالفانی به غیر از انقلابیون و کمونیستها، مطالباتی غیر از مطالبات طبقاتی و … هم دارد که در بسیاری از آنها نیروهای صادق و مفید پیدا میشوند.
- تضاد آگونیستی (سازشپذیر) و تضاد آنتاگونیستی (سازشناپذیر)
این خصلت نیز ویژگی دائمی و ذاتی تضادها نبوده و قابل تبدیل به یکدیگر است. مثلا در امر قیام و در مرحلۀ بعد بنای سوسیالیسم، ممکن است بین طبقات خلقی مثل کارگران و کشاورزان تضادهایی پیش بیاید. این تضادها در صورت برخورد و هدایت صحیح، از نوع آگونیستی و قابل حل و رفع میباشد. در بلوک طبقات حاکم و در بین بخشهای مختلف آن هم تضادهای آشتیپذیر بسیاری دیده میشود. به عنوان مثال تضاد دو باند «استحالهطلب» و «نو-فالانژ» رژیم بسیاری را بر این گمان دچار کرده بود که این، تضاد عمدل جامعۀ ما و از نوع آنتاگونیستی است و نهایتا به شکستن سد دیکتاتوری و گذر از آن منجر خواهد شد. نیروهای انقلابی ضمن این که این تضاد را میپذیرفتند اما آن را غیر عمده و انعکاسی از تضاد عمدۀ جامعه یعنی تضاد خلق و دیکتاتوری میدانستند. این که حامیان و مبلغین خود جریان «استحالهطلب» جز با دک و پز «مخالفت قاطع» و «انتخاب بین بد و بدتر» و طرح انتخاب کاندیداهای استحالهچیها به عنوان «آسانترین راه عبور برای گذر از رژیم» یا توجیه «فعال نگاه داشتن اختلافات بالا برای کمتر کردن فشار بر پایین» نمیتوانستند کمپینهای خود را در بین تودۀ مردم پیش ببرند، همگی انعکاسی از این واقعیت بود که تضاد عمده چیزی جز تضاد همان «بالا» و «پایین» یا همان دیکتاتوری و خلق نیست. به علاوه پس از مدت کوتاهی به روشنی آشکار شد که تضاد در بالا از نوع آگونیستی و کاملا سازشپذیر است و در صورت بروز تهدید از جانب سمت دیگر تضاد عمده یعنی نیروهای خلقی، این تضاد به سرعت به جانب همگرایی و همکاری میل خواهد کرد. وظیفۀ انقلابیون در مدت بالا گرفتن کار استحالهچیها این بود که با برخورد و درگیری فعال و نشاندادن تناقضات و نتایج تئوریها و پروژههای عملی استحالهچیها، ابرها و غبار موقتی بر روی تضاد عمده را کنار بزنند و در جریان این درگیریها برای حل آن اقدام به جذب نیرو نمایند.
- تضاد عام و تضاد خاص (عام بودن و خاص بودن تضادها)
بسیاری از تضادها مانند تضاد «اردوی کار و طبیعت» با «اردوی سرمایه» جنبۀ عام و فراگیر و جهانشمول دارند. اما نحوۀ شکلگیری و پیدایش این تضادها در هریک از فرماسیونهای اجتماعی-اقتصادی، ویژگیهای خاصی پیدا میکند که با سایر نقاط متفاوت است. همین مسالۀ جهتگیریهای نئولیبرالیستی در سطح بینالمللی جنبۀ عام قضیه است که در هر فرماسیون شکل خاصی به خود میگیرد. به عنوان مثال در ایران، متفاوت با بسیاری از جاها، این جهتگیریها در جهت تامین مالی و تقویت توان اقتصادی رژیم برای گریز از بحران مرگ و زندگی است و با نوع و هداف اعمال این سیاستها در فرانسه تفاوت مهمی دارد و باید در زمینۀ خاص خود مورد ملاحظه قرار گیرد. در برخورد با تضادها باید با مطالعه و بررسی دقیق، هر دو جنبۀ عام و خاص آن را در نظر گرفت.
پس از این مقدمات نوبت به بررسی دقیق و مشخص فرماسیون اجتماعی-اقتصادی ایران و رژیم مستقر کنونی میرسد که آن را باید به فرصتهای دیگر واگذاشت.
هستۀ رستاخیز سیاهکل (هرس)
فایل پی دی اف:
Tagged with: نئولیبرالیزم