
چپ را چه میشود؟
آنتونیو گرامشی در یکی از نامههای خود از زندان فاشیستها وضعیت خود را این گونه توصیف میکند:
«پرومتهای که با تمام خدایان المپ مبارزه میکرد، برای ما یک تیتان تراژیک است؛ اما گالیورِ اسیرِ لیلیپوتیها اسباب خندۀ ماست. پرومته نیز اسباب خندۀ ما میشد اگر به جای آن که عقاب جگرش را هر روز لت و پار کند، مورچه ها گازش می گرفتند. ژوپیتر در روزگار خویش زیاد باهوش نبود؛ در آن زمان تکنیک خلاصی از دست مخالفان هنوز چندان پیشرفت نکرده بود».
«چپ» امروز ایران یا به عبارت دقیقتر، «چپِ واقعا موجود»، بدون شگ گرفتار معضلاتی از آن دست است که گرامشی توصیف میکند. دوم تیر ماه امسال دقیقا یک قرن از میلاد دومین تیتان بزرگ ما یعنی «حزب کمونیست ایران» گذشت. شاید عدد «صد سال» و مقایسۀ «۱۲۹۹» و «۱۳۹۹» بتواند تلنگری بر ما وارد کند تا به خود آییم، به پیرامون نظر افکنیم و دست کم از خود سوالاتی بپرسیم؛ به راستی چه به سَرِ ما آمده است؟ آیا ما به راستی فرزندان حیدر عمواوغلی هستیم؟ آیا ما ادامهدهندگان رزم علی مسیو و آواتیس، ارانی و روزبهایم؟ آیا پای در راه مسعود و بیژن، مهرنوش و نسترن نهادهایم؟ آیا هنوز میخواهیم به خروش فراخوان فرمانده حمید و نزهت، توماج و نفیسه پاسخی درخور روزگار خود بدهیم؟ آیا میخواهیم پژواک آن نغمهها و نواهای خوش باشیم که در راهروهای مرگ، بر تختهای شکنجه و بر فراز چوبههای دار به خاموشی گرایید؟ به راستی ما را چه میشود؟ کجایند دلیرانی که در عنفوان جوانی و در سنین بیست و چهار و بیست و پنج سالگی آثاری درخور تدریس در آموزشگاههای چریکهای فلسطینی و محافل دانشجویی آلمان به نگارش در آورند، نبردها و عملیاتهای بزرگ را فرماندهی کنند و اعتصابات و میتینگهای بزرگ به راه بیاندازند؟ کجا هستند آنانی که از هر سُمضربۀ مَرکَبشان صاعقهای بر میخاست تا «والزاریات» کنونی ما را به نظاره بنشینند؟ آیا پس از صد سال اندیشهسازی، جانفشانی و بنبستشکنی، سهم و سرنوشت ما گرفتار شدن در محاصرۀ گورزادهای لیلیپوتیای است که
برای ترقهبازی جنایتکارانه حاجیزاده و ریشجنباندن حسن نصرالله، هلهله و برای «دست بریدۀ» قاسم شیون کنند،
با چند توله طلبۀ احمدینژادی با هویت مجهول مناظرۀ «روشنگرانه» راه بیاندازند،
در جدا کردن صف خود از فالانژهایی مثل وحید جلیلی و صدرالسادتی مشکل داشته باشند
در حال گذر ناخودآگاه از هضم اول و ثانی دستگاههای ایدئولوژیک ورشکسته و فشل رژیم باشند که در توجیه هواداران دوآتشۀ خود هم در مانده است
و در هیات اراذل سایبری در فیسبوک و توییتر و «اینستا» از فضولات اتفاقات یومیه تغذیه کنند و به خیال خود مچ این و آن را بگیرند؟
گرفتار آمدن در چنبرۀ این وضعیت محصول دو روند کلی و عمومی است که نخستین آن به تبعات تحولات بینالمللی و فرو-پاشاندن اتحاد شوروی و ریزش انبوه افرادی باز میگردد که هم در گرویدن به مارکسیسم و هم در ابراز ندامت از آن، دشنه را بیرحمانه فرود آوردند. تمامی پارههای طیف کمونیست در نقاط مختلف جهان در تاثیرپذیری از این روند، شریک و مشابهاند. اما روند دوم، مربوط به تحولات مشخص تاریخی طیف کمونیست در ایران و به باور ما، بحران پَسا ۵۵-۱۳۵۴ است که با دو رویداد مهم مشخص میشود: کودتای خونین تقی شهرام در درون سازمان مجاهدین خلق و شهادت فرمانده حمید اشرف و اعضای رهبری سازمان چریکهای فدایی خلق ایران. اگر از گرایشهای مختلف و خردهمحافل متعدد چپ در سالهای ۶۰-۱۳۵۶ تصویری برگزینیم و آن را با وضعیت کنونی مقایسه کنیم، در کنار تفاوتهای چشمگیر، شباهتهای بنیادینی نیز خواهیم یافت. چپ ایران در شرایطی به استقبال قیام بهمن ۱۳۵۷ و تحولات پس از آن رفت که امراض گوناگون در جانش لانه کرده بود و با هر تکان، عوارض خود را آشکارتر میساخت. تحلیل آنچه در فاصلۀ بین این دو تصویر و از آن زمان تا کنون گذشته است، مجالی مستقل و فراخ میطلبد. تنها میتوان به امراض متعددی اشاره کرد که تیتانِ سرو-پیکر ما را به تدریج خمیده کرد و فرو-افکند تا از آن تنها لاشهای در هم شکسته با پیشینۀ شکوهمند باقی گذارد: ایدئولوژیزُدایی، اکونومیسم، دگماتیسم، خود به خودیگرایی، ضد لنینیسم، تئوریزدگی، خود-ویرانگری، آکادمیسم، کارگر-پرستی و …
در آن سالهای نخست پس از قیام بهمن ۱۳۵۷، گرایشهای مختلف چپ را بر اساس نسبتشان با بلوک سوسیالیستی و دیدگاهشان در بارۀ «مَشی» به چند «خط» تقسیم میکردند:
خط۱: امتداد بلوک سوسیالیستی در داخل کشور و عمل به عنوان یک از شُعَب اداری حزب کمونیست اتحاد شوروی، باور به مشی موسوم به «سیاسی-تودهای»؛ حزب توده-باند اکثریت
خط۲: استقلال راهبردی از قطبهای موجود در عین هواداری عمومی از تمامی قطبهای سوسیالیستی، باور به مبارزۀ قهرآمیز، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران
خط۳: سوسیال-امپریالیست دانستن اتحاد شوروی و هواداری از چین دوران مائو، آلبانی و …، باور به مشی موسوم به «سیاسی-تودهای»؛ سازمان پیکار، رزمندگان و محافل متعدد دیگر با پسوند «در راه طبقۀ کارگر».
خط ۴: سوسیالیستیدانستن اتحاد شوروی، باور به مشی موسوم به «سیاسی-تودهای»، مخالفت با رژیم جمهوری اسلامی برخلاف باند توده-اکثریت؛ سازمان «راه کارگر»
خط۵: ضدیت با «هرگونه دخالت احزاب و سازمانها در جنبشکارگری»؛ ضد لنینیسم، کارگرپرستی
چپ «واقعا موجود» امروز، کمخونتر، سیاستزُدودهتر، اتموارهتر و آبرفتهتر از آن است که بتوان چنین تقسیمبندیهای خطی و سیاسی را در مورد آن اعمال کرد. در اینجا تنها مجال آن هست که بر بزنگاه کنونی و وضعیت بخشهای مختلف طیف کوچک کمونیست متمرکز شویم و بر اساس «مشغله» و «سبک کار»، «تیپ»های مختلفی در بین آنان تشخیص دهیم که در ترکیب با هم دیگر، واقعیت زندۀ اجزای مختلف این طیف را توصیف میکنند:
تیپ یک: تئوریبازهایی سنگر گرفته در پشت این و آن «وبسایت» و حول این و آن «استاد» و شدیدا سَرگرم به نگارش «کشفالآیات» کاپیتال و مباحثات بیسرانجام «طلبگی» بر سر آرتور و اسمیت و این آن نویسنده و محفل «تئوریک» در آلمان و ژاپن؛ باز-تولید همان سکتاریسم کودکانۀ پسا ۵۵-۱۳۵۴ در درون و بیرون زندان با دَک و پُز فاضلمآبانه. آنها برنامههای خود را برای یک دو قرن آتی آماده کردهاند و معتقدند که تا آماده شدن نهایی «ابزارهای تئوریک»، نمیتوان قدمی جدی برداشت. بیجهت نیست که از خلافآمد عادت، هر چقدر سرکنگبین «تئوری»های مشعشع اینان جوشیدن گرفت، بر صفرای بیایمانی، تشتت، یاس و بیعملی افزوده شد.
تیپ دو: چپ موسوم به «محور مقاومتی» یا به عبارت صحیحتر، چپ «مدافع حَرَم». از آخرین دَرّههای ایجاد و آباد شده به دست «مارکس زمانه»، جناب ژوبین رازانی (منصور حکمت)، پس از تولید نابترین ورژن کارگر-پرستی و خلقستیزی، نابود ساختن جنبش انقلابی خلق کرد و کومله، لجنمالی تاریخ چپ، قاچاق شوینیسم و «مدرنیسم» جلف و منحط «تهرونی» به داخل صفوف «کمونیسم کارگری»، تشکیل حزب «تراز نوینِ» پا-برهنگان لب دریا و پس از انفارکتوس ۱۳۸۶، حرکت آرام به سمت زاهد و عابد شدن و احیای پروژهای که تا چند سال پیش از آن در مخیله هیچکس قابل تصور هم نبود: احیای خط خائنانۀ توده-اکثریت با میزان وقاحتی که حتی کیانوری و نگهدار را رو-سفید کرد؛ گذاشتن مثلث خامنهای-بشار اسد-حسن نصرالله به جای برژنف-آندروپوف-چرننکو و حکمت-مدرسی-تقوایی. چپ «مدافع حرم»، سَرِ شتر رژیم در درون طیف کمونیست و پرچمدار پروژۀ امنیتی بزرگ رژیم برای هضم و جذب چپ و تبدیل آن به زائدۀ ایدئولوژیک خود است. این گرایش به مانند اسلاف خود آشکارا در خارج از صفوف خلق قرار دارد و متحد عینی دشمن است.
تیپ سه: تیپی که میتوان با چاشنی طنز آن را مارکسیست-«لنونیست» نامید؛ این تیپ، به تنهایی شهر فرنگی از رنگهایی است که وجه اشتراک آنها غوطه خوردن در تخیلات و تصورات و نشاندن اوهام و آرزو به جای آرمان و رویاپردازی به جای رادیکالیسم است. آنها جهان رویایی جان لنون در «تصور کن» را بیواسطه و فوری طلب میکنند: مطالبهگران «لغو کار مزدی»، «سوسیالیسم فوری»، انقلابِ بدون «مراحل»، «ادارۀ شورایی» کارخانههای ورشکسته تحت مالکیت رژیم، مخالفت با «ناسیونالیسم» تا سرحد در افتادن به «شوینیسم»، بیکارگان کارگرپرست، سوسیالبگیرانی که به کمتر از «انقلاب سوسیالیستی» راضی نمیشوند، مبلغین همه چیز «از پایین»، کیمیاگران مجهز به اکسیر «شورا» و «جنبشهای اجتماعی»، کاشفان هیجانزدۀ الجیبیتی و ترنس و ترا و بای و … مانکنهای بدقوارۀ مُلَبَّس به جدیدترین مدهای «اتونومیسم» و «تغییر جهان بدون تصرف قدرت»، مالکین خسیس و حریص بِرَندهای قدیمی و تاریخی این «حزب» و آن «سازمان» و لیستهای شهدا، مبصرها و متخصصین و تشخیص «جنسیتزدگی» و «زدگی»های دیگر در لایههای هفت و هشتم جملات، کماندوهای ول و پلاس در کامنتدانیها، سازماندهندگان «آکسیون»هایی با پنج نفر و پنجاه پلاکارد، عشاق نامدار «پَنِل» و «پادکَست»، کلکسیونرها و احتکارکنندگان خاطره و تاریخ، دارندگان مدرک فوق تخصص در مواضع «نه این و نه آن» و بشارتدهندگان «قطب سوم»ی مقوایی، دارندگان سهمیۀ روزانه «موضعگیری» در تمام رویدادهای بینالمللی بدون ذرهای مسئولیت سیاسی و …
تیپ چهارم: صنفی-علنیهای داخل کشور متشکل از «فعالین کارگری» و «فعالین دانشجویی» دهۀ ۱۳۹۰ که گویی با دقت و وسواسی مثالزدنی تمام عیوب «فعالین کارگری-دانشجویی» دهۀ ۱۳۸۰ را گلچین کردهاند بدون آن که از نقاط مثبت آن بهرهای برده باشند، چپ پَر-قیچی تولیدکنندۀ «سلبریتی»هایی که دست و پای آنان در حین پسزدن «سیاست» و پیشکشیدن آن در هم گره میخورد و آنها را دست و پا بستۀ روانۀ دام و مسلخ دسیسههای رژیم میسازد. حکایت اینگونه «محافل»، حکایت چهل پادشاه و یک اقلیم یا یک مویز و چهل قلندر است؛ مکانیزم خودکار و پُر-کارِ تولید «رهبرِ» این و آن «جنبش» و «خَدَم و حَشَم» پیرامون آنها به جای پرچمداری اتحاد و جنگهای پر سر و صدای لیلیپوتی به جای نبردهای حماسی هومری بر سر تصاحب نخل پیروزی.
تیپ پنجم: چپ انقلابی، مارکسیست-لنینیستها، متشکل از طیفهای گوناگون فدایی و مائویست و …، کمصداترین گرایش کنونی، دارای نیروی کمی قابل توجه اما به شدت پراکنده و مایوس؛ آنها هنوز نمیدانند که تنزدن از بازیهای علنی-مجازی، تئوریبازی و خیالپردازی را باید دقیقا با چه چیز جایگزین کرد و جایگاه امکانات موجود از جمله همان فضای علنی-مجازی در آن کجاست. آنها هنوز نمیدانند که چگونه ارزشهای خود در رابطه با انضباط، اجتناب از فردگرایی، مسئولیتشناسی و مسئولیتپذیری، کار بدون نام و نشان و … را به وظایف روزمرۀ سیاسی تبدیل کنند. این گرایش به شکل بالفعل، کمتاثیرترین گرایش موجود اما از نظر بالقوه، تنها امید چپ برای رستاخیزی دوباره و بیرون جهیدن از عالم مُردِگان است و وجه تاریخی-تراژیک مساله دقیقا در همین پارادوکس نهفته است. تمام کوشش «هرس» معطوف به آن است که نیرویی معطوف به رفع و حل این تضاد کلیدی باشد.
کوچکترین و حداقلیترین مفهوم مرتبط با استراتژی و تاکتیک، حتی در اشکال اولیه و ابتدایی، قادر انتساب و اطلاق به هیچکدام از این گرایشها نیست. از این جهت، در شرایط پیش از سال ۱۹۰۱ و نگارش «از کجا باید آغاز کرد» توسط لنین قرار گرفتهایم؛ البته با این تفاوت که از آن انگیزه و نشاط و عطش که حرکت را در عرض دو سال به «چه باید کردِ» دورانساز میرساند، بیبهرهایم و به هزار و یک درد و مرض ناشی از پیری و فرسودگی تحمیلی گرفتار شدهایم. لنین در «از کجا باید آغاز کرد» بر شتابزدگی و رادیکالیسم لفاظانه و صوری «رابوچی دلو» میتازد و مینویسد:
«رابوچیه دلو کاملاً به ناحق به لیبکنشت استناد میکند: در عرض ٢٤ ساعت میتوان تاکتیک تبلیغ را در یک مسئلۀ مشخص و یا تاکتیک پیشبرد بخشی از وظایف حزبی را تغییر داد. اما در عرض ٢٤ ساعت و یا حتی در عرض ٢٤ ماه، تنها کسانی میتوانند نظریات خود را در مورد اینکه آیا اصولا، همیشه و حتماً یک تشکیلات مبارز و تبلیغ سیاسی در بین تودهها ضروری است تغییر دهند که دارای هیچ گونه اصولی نباشند. خنده آور است اگر در این رابطه، به متفاوت بودن موقعیت و به وجود آمدن یک دورۀ نوین تکیه کرد. ایجاد یک تشکیلات مبارز و هدایت تبلیغات سیاسی در هر موقعیتی، حتی اگر این موقعیت «مسالمت آمیز» باشد، در هر دورهای حتی اگر، این دورۀ «افول روحیۀ انقلابی» باشد، کاملاً ضروری است، به علاوه دقیقاً در چنین دورهها و تحت چنین شرایطی است که چنین کاری ضروری میباشد، چرا که در زمان انفجار و شروع مبارزه، دیگر دیر خواهد بود که یک چنین سازمانی به وجود آورد. حزب باید در حالت آماده باش باشد تا بتواند فوراً دست به عمل بزند. «در ٢٤ ساعت تاکتیک را تغییر دادن»! درست است ولی برای اینکه بتوان تاکتیک را تغییر داد، باید ابتدا دارای تاکتیکی بود. در صورت فقدان سازمان محکمی که در مبارزه سیاسی و در هر گونه شرایط و در هر دوره، پخته و آبدیده باشد، راجع به نقشۀ منظم فعالیتی، که با اصول متین و روشن و بدون انحراف عملی شود، (و تنها آنست که شایستگی داشتن نام تاکتیک را دارد) حتی سخنی هم نمیتواند در میان باشد». (تاکید از ماست)
منظور لنین آن است که هر گونه سخنگفتن از «استراتژی» و «تاکتیک» بدون اتکاء به یک تشکل اولیه و حداقلی بمثابه پیش فرض مباحثات استراتژیک و تاکتیکی، لفاظی و وراجی محض و بیثمر است. در نتیجه، پیگیری مقولات استراتژی و تاکتیک ما را موضوعی مبناییتر یعنی «سازمانیابی» میرساند و پرداختن به «سازمان» ما را به سمت امری مبناییتر و حیاتیتر یعنی «ایدئولوژی» هدایت میکند. تنها در این مرحله است است که بحث از مرزهای «شعور» سیاسی-اجتماعی در میگذرد و به قلمرو «هستی» سیاسی-اجتماعی پا مینهد و به معنای دقیق کلمه، خصلت «ماتریالیستی» مییابد. در گذار از این مرز و ژرفش بحث است که پنج تیپ یاد شده که در حیطۀ «شعور» و «خودآگاهی» تقسیمبندیشدهاند، به یک همپوشانی و اشتراک حداکثری و شگفتانگیز در بحث «هستی» واقعی میرسند که در «ایدئولوژی» به معنای سامانۀ ارزشها، انتخابهای هر روزه و اقدامات و کردارهای مادی و واقعی تبلور مییابد. این هستی مشترک، قطعهای است که از به هم رسیدن اضلاع ذیل تشکیل میشود:
در وهلۀ نخست با یک شیوۀ زیست و یا «سبک زندگی» خودمحورانه و لذتجویانه در حاشیۀ جامعه مواجهیم که مقصدی جر انحطاط و ابتذال ندارد و حول رویاها و آرزوهای «فردی» سرکوبشده بلورین شده است. این وضعیت مانند هر محرومیت دیگری، مستعد توسل به سیاست از نوع واقعا یا ظاهرا «رادیکال» به عنوان «مکانیزم جبران» است که فینفسه هیچ اشکالی ندارد. وجه شیزوفرنیک و متناقض موجود در این موارد آن است که تمنیات افراد مطابق ایدئولوژی حاکم جهانی و اندیویدوآلیسم افسارگسیخته قالب گرفته اما به دنبال تحقق آن از طرق رادیکال، انقلابی و ذاتا جمعگرایانه است. به عبارت دیگر، مشکل آنجاست که مقصد و مبداء حرکت در اینجا، «فرد» و تسلای خواست و خواهشهای اوست و پیگیری این خط سیر در عالم سیاست و «تئوری» انقلابی، به تجمع و تراکم آنارشیک «ایگو»های متورم، اتمیزه و لذتجویی میانجامد که به جای «جبران مثبت»، غالبا به دنبال جبران منفی از نوع «بیشتر از حد» و «کمتر از حد» هستند. تقلای هر دو قطب در ارضای تمایلات فردی منجر به شکلگیری ارتباطات مبتنی بر روابط مرید و مرادی و به تعبیر عامیانهتر «نوچهپروری» در شکل محافل جدید و یا در درون محافل و جمعهای موجود میشود که خود را در زیر «رادیکالیسم»، «اصولیگری»، «سازشناپذیری» و شعارها و اصطلاحات قلمبه و سلمبه پنهان میسازد و از تیررس نقد مستقیم دور میکند. اگر به فضای مجازی و به ویژه حسابهای سلبریتکهای «چپ» سری بزنید و کامنتها را مطالعه کنید، با امواج ترور و تخریب ملخگونۀ ارادل و اوباش سایکوپت سایبری متشکل در «اکیپ»ها و «باند»ها مواجه میشوید که در زیر نقاب سرخ پنهان شدهاند و هر کدام برای «ارباب» خود یقهدرانی میکنند و دشنامهای آبنکشیده میدهند. در اینجا، شما مستقیما به مغاکی چشم دوختهاید که از «واقعیت» چپ واقعا موجود آکنده شده و بازتابدهندۀ خامترین و زمختترین اشکال «بَدَویّتگرایی» سیاسی مورد اشارۀ لنین است که درست در نقطۀ مقابل سازمانیابی جمعی، انقلابی و پولادین مبتنی بر روابط رفیقانه و دگرخواهانه قرار میگیرد. تنها راه رهایی، تبدیل این گودال به مقبرۀ چپ واقعا موجود و ساختن «آدَمی دیگر» و «عالَمی دیگر» بر خاک آن است. در آن هنگام که در آن جاست که میتوان بر دروازۀ آینده ایستاد و فریاد برآورد: کمونیسم مُرد، زنده باد کمونیسم!